بالاخره خودت را نشان دادی. چقدر به دنبال تو این دشتها را كاویدم. این اواخر، سرزنش دیگران، امیدم را به یافتنت كمرنگ كرده بود، اما انگار كسی در دلم میگفت، آخرش خودت را نشان خواهی داد. رضا را یادت هست. تو را خیلی دوست داشت و تو هم بعضی وقت ها به رفاقت بین من و او حسادت میكردی. این را خودت چند بار به من گفتی و من البته پیشتر، از رفتار تو آن را دریافته بودم. این اواخر آقا رضا هم دیگر طاقتش طاق شده بود. چند بار برای برگرداندن من به انجا آمد. میگفت:« بی فایده است… مرد حسابی، زن و بچهات كه گناهی نكردهاند… . احمد را بسپار دست خدا! این برادرهای گروه تفحص، خودشان كارشان را بلدند» اما من راضی
نمیشدم.
یادت میآید آن ماههای آخر، همهاش از زیارت امام رضا علیه السلام میگفتی و از این كه دلت برای زیارت حضرت پر میزند. دلت میخواست كبوتر حرم امام رضا باشی. حتی یك بار كه معلم انشاء خواسته بود بزرگترین آرزویتان را برایش بنویسید، تو نوشته بودی كه دوست داری كبوتر حرم امام رضا علیه السلام شوی. خودت یك بار برایم خواندی. آن وقتها هنوز وارد دبیرستان نشده بودی. بعدها هم هر وقت صحبت از امام رضا میشد، اشك در چشمهایت حلقه میزد. بالاخره مرا هم هوایی كردی.
به تو قول دادم كه اگر در كنكور دانشگاه قبول شوی، حتما تو را به زیارت امام رضا علیه السلام بفرستم اما تو معرفتت بیشتر از این حرفها بود. خودت خوب میدانستی كه بار زندگی بر روی دوش من است. خرجی تو و مادر و دو تا خواهر كوچكمان، آنقدر برایم سنگین است كه وفا كردن به چنین قولی برای من كه تنها دو سال از تو بزرگتر بودم به سادگی عملی نیست. اما من در تصمیم خود جدی بودم و این جدیت وقتی بیشتر میشد كه شور و شیدایی تو را در ضجههای عاشقانهات را میدیدم. وقتی كه در تاریكی اتاق كوچكت به راز و نیاز با معبود خویش مشغول میشدی و چنان اشك میریختی؛ كه من بارها به این حال تو غبطه میخوردم.
این اواخر تا دیر وقت در كارگاه مشغول كار بودم و از این كه میتوانستمبه قول خودم برای به زیارت فرستادن تو عمل كنم، احساس شادی میكردم. مثل این كه با جدیتی كه در تو سراغ داشتم، مطمئن بودم كه در كنكور هم قبول میشوی. اما تو انگار مال این دنیا نبودی. این ماههای آخر، حال و هوایت كاملا عوض شده بود. از وقتی در بسیج محل ثبت نام كردی، مدام فكر و ذكرت جبهه و جنگ بود. چند بار تصمیم گرفتی به منطقه بروی ولی به اصرار من كه تو را به درس خواندن برای كنكور ترغیب میكردم، منصرف میشدی. هر بار كه هوایی جبهه میشدی به تو میگفتم كه: برادرجان، احمد! آخر، بار زندگی روی دوش من به تنهایی سنگینی میكند. تو باید خوب درس بخوانی تا این بار را از دوش من برداری و هر بار تو به نحوی راضی میشدی و البته درس خواندنت هم روز و شب نمیشناخت.
بالاخره امتحان كنكور هم برگزار شد. اما تو منتظر اعلام نتایج نشدی و با حرفهایت راه هر نوع بهانهای را به رویم بستی. حتی وعده زیارت امام رضا علیه السلام هم نتوانست تو را از رفتن منصرف كند.
میگفتی«امام رضاعلیه السلام این جوری بیشتر راضی میشوند» اما من كه میدانستم عشق زیارت امام رضا علیه السلام در تو حد و مرز ندارد، این تغییر رفتار تو برایم شگفتآور بود. بالاخره هم تو پیروز شدی و رفتنی و من ماندم، منتظر.
نتایج كنكور را هم اعلام كردند و تو با بهترین رتبه قبول شدی. رشته پزشكی، همان رشته مورد علاقهات، و من خوشحال از قبولی تو و از این كه بالاخره وعدهام را در حقت عملی میكنم.
اما روزها گذشت و از تو خبری نشد. از موعد ثبتنام دانشگاه هم گذشت، چند بار در پی یافتنت به منطقه اعزام شدم، اما هر بار دست خالی برگشتم. هیچ اثر و نشانهای از خودت بجا نگذاشتی همان روزها بود كه یك شب تو را در خواب دیدم. چقدر نورانی شده بودی! نورانیتر از همیشه، و جامهای سپید بر تن. به من گفتی، كه امام رضا علیه السلام به دیدنت آمدهاند و از من تشكر كردی كه به وعدهام وفا كردم.
تو كه رفتی، خانه ما سرد و بیروح شد. دیگر از آن شوخ طبعیهای همیشگیت خبری نبود. مادر بهانتظار آمدنت چشمان اشكبارش را به در دوخته بود و هر صبح و شام اتاق كوچكت را به امید دیدار دوبارهات مرتب میكرد. بالاخره هم داغ انتظار تو بیمارش كرد. چند ماهی در بستر بیماری بود. پزشكها از علاجش قطع امید كرده بودند و سرانجام روح خستهاش از قفس تن رها شد و چشمان منتظرش برای همیشه بسته ماند.
اكنون سالها از آن روزها میگذرد و من بارها تو را در خواب دیدهام و هر بار در حرم امام رضا علیه السلام.
دفعه آخری كه تو را در خواب دیدم باز هم به زیارت امام رضا علیه السلام رفته بودی. اما این بار من هم با تو بودم. یادم نیست چه چیزی در گوشم زمزمه كردی، فقط میدانم چند روز بعد بلیط مشهد گرفتم و عازم زیارت امام رضا علیه السلام شدم. كنار ضریح امام رضا علیه السلام بارها تو را در میان جمعیت دیدم و آن وقت بود كه با امام خود عهد كردم به منطقه بیایم و بدون تو باز نگردم. از آن روز تا الان شش ماه میگذرد و من در این شش ماه برای یافتن تو سرتا سر این دشت را كاویدهام. در این مدت با برادران تفحص، شهدای زیادی را از دل خاك بیرون كشیدهایم. این اواخر بد جوری دلم تنگ شده بود. دیشب دوباره تو را در خواب دیدم. مثل همیشه حرم امام رضا علیه السلام بودی و جامه سفیدی بر تن داشتی و صورتی نورانیتر از همیشه. لبخندزنان به استقبالم آمدی و مرا سخت در آغوش كشیدی. صبح كه بیدار شدم، هنوز شیرینی این دیدار را در وجودم حس میكردم.
هنوز ساعتی از شروع كارمان نگذشته بود كه صدای شكسته شدن استخوانهایت را در زیر بیل مكانیكی شنیدم بعد با التهابی كه سابقه نداشت، خاك ها را از بدن استخوانیات كنار زدم. از همه وسایلت فقط آن عكس امام كه همان روزهای آخر به تو هدیه داده بودم و تو آن را پرس كرده بودی، سالم بود. با دیدن عكس دلم یك دفعه فرو ریخت. باورم نمیشد كه مهمان هر شب رویاهایم را یافتهام. شور وصل قابل وصف نبود… .
دفتر یادداشت پوسیدهات را به سختی ورق زدم. چیزی از آن باقی نمانده بود، جز دو كلمه كه به راحتی قابل خواندن نبود. دقت كردم، نوشته بود: كبوتر حرم… .